دنـــیـــای شـــاعـــران



 

نبودی مثل من سرگشته در امواج چشمانی
که حتی نوح ترسید از چنین سیل خروشانی

 

نمی دانی چه دردی دارد از یار خودی خوردن
نخوردی مثل من از غیب هرگز تیرِ مژگانی

 

به جرم بوسه ای رسوای عالم بودم اما حیف .
نشد وصلی مقدّر ، ماند داغی روی پیشانی

 

هزاران وعده ی خوبان،یکی را نیست امّیدی
غلط کردم که دل دادم به دست سست پیمانی
 
برایم دانه پاشیدی و می دانستم از اول .
که این دام بلا دارد اسیران فراوانی

 

نباید اختیارم را به دست عشق میدادم
"چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی"

 

شاعر: فاطمه اتحاد

 

****

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت تخصصی پایان نامه های دانشگاهی - همه رشته ها قصه های شهر اصفهان اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها همسایه ی سرو کار در منزل تجهيزات دندانپزشکي Monica شیمی و زندگی گروه تخصصی نواندیشبان midonii